مهدی نوروزی، محمدرضا ترابی، مجتبی قاسمی، محمدطه محمدی امیدهای محله التیمور هستند. آنها سهسالی میشود که بهاتفاق دوستانشان در مناسبتهای ملی و مذهبی، بساط چایشان را با شوق و ذوق برپا میکنند و یک استکان چای داغ دست مردم میدهند.
با توزیع یک سینی چای از خانه پدربزرگ محمدرضا کارشان شروع شده است و حالا هر مناسبت که سر میرسد، سماور هفتادلیتریشان را برمیدارند و در حاشیه خیابان پنجتن ایستگاه صلواتی راه میاندازند.
یکشنبه هفته گذشته محمدرضا پشت خط تلفنمان آمد و از ما دعوت کرد که شام ولادت امامجواد (ع) درکنار چایخانه کوچکشان، نبش کوچه پنجتن ۷۹ یا بهقول خودشان جلو مغازه جعفرآقای کفاش باشیم و از حال و هوای چایخانه شان بنویسیم.
شب بعد، حوالی ساعت۱۸ به محل قرارمان میرسیم. هرکدام سرگرم کاری هستند. محمدرضا سماور را آب کرده و منتظر است به جوش آید. مهدی لیوانها را میچیند. محمدطه پرچمهای دور ایستگاه را محکم میکند و مجتبی هم گوشیاش را به سیستم صوت وصل کرده است و مولودیها را یکی پساز دیگری پخش میکند.
تا سماورشان به جوش آید، از فرصت استفاده میکنیم و با آنها کلام میشویم. محمدرضا ترابی چهاردهسال دارد. او ماجرای راهاندازی چایخانه را به سه سال قبل برمیگرداند و میگوید: دهه اول محرم بود. وقتی از مدرسه میآمدم، یک سینی چای و قند از خانهمان میآوردم کنار خیابان و به مردم تعارف میکردم. بعضیها وقتی چای را میخوردند، دستی به سرم میکشیدند و با «خدا خیرت بده»، «چای رو بهموقع آوردی، خستگیم در رفت» کلی تشویقم میکردند.
پدربزرگ محمدرضا وقتی میبیند نوهاش سرش برای کار خیر درد میکند، بانی میشود و هرروز چند سینی چای هم او میدهد تا محمدرضا افراد بیشتری را مهمان کند. بعد هم که بچههای محله، محمدرضا را درحال توزیع چای میبینند بهسراغش میآیند و رفتهرفته گروهی تشکیل میدهند.
آنها تصمیم میگیرند با همکاری هم ایستگاه صلواتی راهاندازی کنند، ولی پولی در بساط ندارند. با همفکری یکدیگر تصمیم میگیرند بهسراغ نزدیکانشان بروند و موضوع ایستگاه صلواتی را مطرح و هزینه قند و چای و... را تأمین کنند.
محمدرضا به روضه خانگی اقوامشان میرود؛ وقتی روضه تمام میشود، بلند میشود و موضوع را بیان میکند. اقوام هم وقتی از کارشان باخبر میشوند، کمک میکنند؛ عمهخانم بسته چای، عموجان ۱۰۰ هزارتومان پول نقد و... بانی میشوند و ایستگاهشان راه میافتد.
مهدی نوروزی یک سال از محمدرضا بزرگتر است او رشته کلام را به دست میگیرد و میگوید: من هم بهسراغ مادربزرگم رفتم و ماجرای راهاندازی ایستگاه صلواتی را برایش تعریف کردم. از کمبودهای ایستگاه صلواتی گفتم، گفتمای کاش کتری بزرگی داشتیم و چای یک رنگ میکردیم و داخل استکانها میریختیم.
مهدی حرفهایش را با آب و تاب برایمان تعریف میکند و ادامه میدهد:آن روز وقتی میخواستم با مادربزرگم خداحافظی کنم، صدایم زد تا سر برگرداندم دیدم با یک کتری بزرگ وسط حیاط ایستاده، میخواستم از خوشحالی بال دربیاورم. کتری را گرفتم و تا ایستگاه دویدم نمیدانم خودم را چطور به بچهها رساندم.
بچههاحالا با کمکهای مردمی و صندوقی که درکنار موکبشان دارند، توانستهاند سماور هفتادلیتری را که قیمتش حدود ۳ میلیونتومان بوده است، ۷۰۰هزارتومان بخرند. ۲ میلیونوخوردهای را وقتی فروشنده متوجه میشود همه نوجوان هستند، تخفیف میدهد! سیستم صوت را ۲ میلیونو۵۰۰ تومان خریدهاند.
چهارچوب ایستگاه صلواتیشان، رگالهای کارگاه خیاطی عموی محمدرضاست که قرض گرفتهاند و کپسول گاز را هم از خاله یکی از بچهها که بهتازگی روستایشان گازکشی شده است، هدیه گرفتهاند تا به قول خودشان چراغ ایستگاه روشن بماند.
بعداز گذشت یک ساعت، سماورشان جوش آمده است و چایشان بهراه است و مولودی حاجمحمود کریمی هم میخواند: جانی و جانان تویی/ تفسیر قرآن تویی/ فرزند دردونه شاه خراسان تویی/ جود خدایی اصل عطایی/ دست کریم سلطان مایی.